۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

If i never see your face again

دانشگاه هم تمام شد.جایی که برای ورود بهش ،اشتیاق فراوانی داشتم اما برای پایانش هرگز میلی در خود نمی دیدم. کور سوئی برای رسیدن به تمام امیدها و آرزوهایم.جائی که تک تک لحظه های بودن در آن را با تمام وجود لمس می کردم.

دانشگاه تمام شد .با تمام خاطرات خوب و بدش . با تمام دقایق خاطره انگیزش. چه در خانه و چه در دانشگاه. با تمام استرسهای شب امتحان و شادی های نمره قبولی. با تمام احساس استقلالها ، با تمام صبح بیدار شدنها و حس کردن هوای بهاری...

تنها دلم به این خوش است که تمام این خاطرات خوب و بد را می توان با دور هم نشستنهای دوستان قدیمی و خوردن چای و قهوه و خندیدن از ته دل جبران کرد.

اما با خاطره تو چه بکنم؟ غم ندیدن صورت زیبای تو را چگونه مرور کنم؟

سعی می کنم تک تک آخرین دقایق با تو بودن را با تمام وجود حس کنم.

اما باز فکر آخرین لحظه به مغزم هجوم می آورد و تمام این دقایق را به کامم زهر می کند.

یعنی باید فکر دوباره دیدن تو را تا آخرین لحظه عمرم با خود حفظ کنم؟

یا که نه ، باید تو را فراموش کنم .آنگونه که انگار تو نبوده ایی و هیچ چیز بین ما نبوده و این دقایق وجود خارجی نداشته.

احساس می کنم باید کوه اورست را از جا بکنم.

...................................................

در این مورد باز هم باید بنویسم ، اصلا ارضاء نشدم

پی نوشت:اینروزها که هر کسی در مملکت دغدغه هایی مهم تر از این مسائل دارد. اصلا دوست نداشتم در این مورد بنویسم. اما این بار آنقدر بغض گلویم را فشرد که برای کمی سبکتر شدن.حس کردم باید کمی بنویسم.

۱ نظر:

saghar گفت...

مي دونم اصلاً كار درستي نيست كه داغ دلتو تازه كنم اما لحظه اي بدتر از لحظه ي آخر بودن با يك عزيز وجود نداره!به جاي بد مي خوام بگم وحشتناك اين لحظه وحشتناك!!!