چقدر سخت است ننوشتن.
نمی خواهم کلیشه گویی کنم. و از درد دانستن و نگفتن بگویم. دردی که سالها بر پهنه این مرز و بوم سایه شومی افکنده.(شاید بهتر بود می گفتند: دانستن، ترسیدن و نگفتن!)
اما این روزها دچار درد "نگفتن" شده ام.(شک دارم دچار درد "دانستن"هم شده باشم) در تمام وجودم هزاران حرف و درد نگفته غلیان می کند و مثل تمام سرکوبهای جهان که اثرش جزء زخم نیست، سرکوب حرفهای دل من نیز چیزی جزء زخم دل برایم به یادگار نگذاشته است.
کی این درد پایان می پذیرد؟ آیا می شود روزی را دید که مثل فلج اطفال این درد هم ریشه کن شده باشد؟
۲ نظر:
sare sabzam zaban sorkh akhar midahad bar bad
chera chon harf hagh goftan tanabe dar ham darad
البته كه شما بدرد ميخوريد پسر گل اين فقط يك نوشته بود .......يك حس گذرا
ارسال یک نظر